حلماخانومحلماخانوم، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

ني ني من

ثمره ی عشق پاک ما (پست ثابت وبلاگ)

ی

 

 

 

ل

 

ببه وبلاگ دختر ناز من خوش اومدیدب

 

 

 

...

بعدازعمل يکساعت تو ريکاوري بوديم،همش منتظربودم دوباره ببينمت وقتي رفتم تو بخش و اوردنت از ذوق گريه ميکردم گذاشتنت کنارسينم تا شير بخوري اما چون ميمي مامان نوک نداشت تو نتونستي مک بزني و گرسنه بودي اما گريه نميکردي اونشب مامان جن بهت قند داغ داد تا صبح خوابيدي،واااي نميدوني باباجون چقد خوشحال بود البته همه خوشحال بودن،باباجون هم همش در گوشم ميگفت ممنونم ازت!!خداروشکر زردي نداشتي و احتياجي به بستري نبود و خونواده سه نفره مابه خونه برگشت
30 تير 1393

رفتن به بيمارستان

سلام عزيز دل مامان،الان که مثل فرشته ها تو گهوارت خوابيدي گفتم بيام بقيه ي خاطراتتو بنويسم،چقد زود گذشت،يادش بخير روزي که ميخواستيم بريم بيمارستان،من اصصصلا استرس نداشتم،شب قبلش و سه شب قبل تا سحر خواب به چشمم نميومد تا بالاخره شب اخر رسيد،با بابايي رفتيم يخورده وسايل خريديم و ميخواستيم سبدگل هم بخريم که قشنگ نبودن خلاصه اون شبو با کلي فکروخيال گذروندم،صبح قراربود مامان جون بياد تا باهمبريم ساعت 8,ونيم مامان جون اومد منم که ازساعت هشت اماده بودم،خلاصه منو بابايي و دوتا مامانجونا رفتيم بيمارستان و کاراي بستري و انجام داديم،وقتي داشتم ميرفتم داخل زايشگاه وقع خداحافظي بغضم گرفته بود مامانم و ماماني هم هميطور،رفتملباساي عملو پوشيدم و سوند و سرم ...
30 تير 1393

بهترين لحظه ي زندگيم...

بهترين روز زندگصم روز تولد تو شد دخترم،يعني شنبه 14/تير/93ساعت 14:50دقيقه،حرف واسه گفتن زياد دارم،بعدا ميام وميگم فعلا داري شير ميخوري
28 تير 1393

لحظه هاي اخر...

عزيزدلم ديگه از ماه شمارو هفته شمارو روز شمار رسيديم به ساعت شمار پايان انتظارم،همه کارامو انجام دادم و منتظر اومدنتم،ديشب تاصبح چشم رو هم نزاشتم خيلييييي فکرو خيال کردم،ماماني امروز زنگ زده  ميگه اکرم خيلي استرس دارم ،دخملت دنيا ميومد راحت ميشدم،خلاصه دخترم فک کنم اين اخرين پستي باشه که قبل دنيا اومدنت ميزارم،دلم واسه تکون خوردنات خيليييييييييييييييي تنگ ميشه،دوست دارم مامان جون،قول بده سالم باشي   93/4/13ساعت20/23دقيقه غروب
13 تير 1393

تاريخ تولدت

دخترنازم فردا سيزدهم تير تولد مامانه وايشالا چهاردهم هم روز تولد شماس،خانوم دکتر گفت شنبه ساعت 11,بريم بيمارستان براي دنيا اومدنت ايشالا هفتم ماه رمضون شما چشماي قشنگتو به اين دنيا باز ميکني،امسال ماه رمضون هوا خيليييييييييي گرمه بيچاره بابايي ازسرکار مياد از تشنگي و گرما هلاکه،اما شما که به دنيا بياي تشنگي فراموشش ميشه اخه منو بابايي عطش ديدنتو داريم...
12 تير 1393

دلتنگي...

الان که دارم برات مينويسم ساعت 3,و,27دقيقه ي نيمه شبه و من بيدارم تا برا بابايي سحري حاضرکنم،دختر گلم فقط يه روز مونده تا بياي بغلم،راستش خيلي ناراحتم اخه دلم تنگ ميشه واسه تکون خوردنات و سکسه کردنت،يادش بخير روزاي اول بارداريم ميگفتم وااااي چه راه طولاني ايرو در پيش دارم،اما زود تموم شد.... امشبم کلي گريه کردم نميدونم چرا انقد ناراحتم شايد اين ناراحتي طبيعي باشه نميدونم....
12 تير 1393

به دنيا اومدن آنيتا خانوم

دخمل مامان،نيني پسرخاله ي مامان هم دنيا اومد،من و مامانه انيتا ده روز فاصله ي بارداريمون بود،انيتا خانوم چهارم تير دنيا اومد تو هم ايشالا 14تير قدم به اين دنيا ميزاري و منو بابايي هم عاشقانه منتظر اون لحظه ايم.
7 تير 1393

سلام دخترنازم

سلام همه هستي من،خوبي؟الان که دارم برات مينويسم روز اخرماه شعبانه يعني93/4/7و فردا اول ماه مبارک رمضان ،من اين ماهوخيلي دوست دارم،راستي دختر گلم يه خبر خوب،ايشالا7روزديگه مياي بغلم يعني چهاردهم تير،خيلي دوس داشتم روز تولد خودم دنيا بياي اما چون روز جمعه  بود خانوم دکترگفت جمعه ها ازصبح تاشب کلاس ميرم،منم قبول کردم که فرداي تولدم بياي،البته کار بابايي سخت ميشه ميدوني چرا؟!!چون بايد همزمان دوتا کادوتولد بخره!!!راستش دخترم الان که دارم برات مينويسم تو اتاقت دراز کشيدم و دارم باهات حرف ميزنم،يخورده هم گريه کردم،اخه دلم برا لگد زدنات وسکسکه کردنات تنگ ميشه،اما از يطرف هم خوشحالم که بغلت ميکنم...
7 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ني ني من می باشد