حلماخانومحلماخانوم، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

ني ني من

رفتن به بيمارستان

1393/4/30 15:49
نویسنده : مامانش
343 بازدید
اشتراک گذاری
سلام عزيز دل مامان،الان که مثل فرشته ها تو گهوارت خوابيدي گفتم بيام بقيه ي خاطراتتو بنويسم،چقد زود گذشت،يادش بخير روزي که ميخواستيم بريم بيمارستان،من اصصصلا استرس نداشتم،شب قبلش و سه شب قبل تا سحر خواب به چشمم نميومد تا بالاخره شب اخر رسيد،با بابايي رفتيم يخورده وسايل خريديم و ميخواستيم سبدگل هم بخريم که قشنگ نبودن خلاصه اون شبو با کلي فکروخيال گذروندم،صبح قراربود مامان جون بياد تا باهمبريم ساعت 8,ونيم مامان جون اومد منم که ازساعت هشت اماده بودم،خلاصه منو بابايي و دوتا مامانجونا رفتيم بيمارستان و کاراي بستري و انجام داديم،وقتي داشتم ميرفتم داخل زايشگاه وقع خداحافظي بغضم گرفته بود مامانم و ماماني هم هميطور،رفتملباساي عملو پوشيدم و سوند و سرم بهم وصل کردن،حدود دوساعت تو اون اتاق با چندتا مامان ديگه منتظربوديم که نوبت به نوبت بريم اتاق عمل،بالاخره نوبت منم شد من اصصصصلااسترس وترس نداشتم،يه خانومي اومد منو برد تو راهرو اتاق عمل و منم داشتم صلوات ميفرستادم که واقعا بهم ارامش داد ،رو تخت باريک اتاق عمل نشستم تا امپول بي حسي بزنن يادمه 4,بار امپولو زد تا بي حس شدم و....... بعد پنج دقيقه صداي فرشته کوچولومو شنيدم و گريه کردم و خداروشکرکردم،چقد شبيه بچگي هاي خودم بودي قربونت برم،خيليييييي لحظه ي شيريني بودخيلي
پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ني ني من می باشد